۱۳۹۲ مهر ۴, پنجشنبه

63

رفته بودم خونه مادرشوهر ِ دخترخاله‌م ده روز، بعد اینا وظیفه خودشون می‌دونستن منو سرگرم کنن. همه جاهای دیدنی‌شون دیگه تموم شده بود. آوردن یه فیلم گذاشتن، فیلم خدافظی ِ دایی.‏
دایی‌شون بعد از سی‌سال اومده بود ایران، بعد موقع خدافظیش مهمونی گرفته بودن. ‏
دو ساعت تمام نشستم این فیلمه رو دیدم، مامانشم از تو آشپزخونه توضیح می‌داد: این حاج‌علی بابای محبوبه، عروس سمیرا ایناس [سمیرا کیه؟]. اونم که کنارشه اون یکی دامادشونه.‏

این آرمان بچه‌ی مامان ِ زینبه. اونم که پشتشه مامان‌بزرگشه. مامان ِ باباش.‏


من یواشکی می‌زدم جلو ببینم لاقل بزن برقص داره یا نه. مامانش می‌گفت چی شد؟ چرا قطع شد؟ دوباره ادامه‌ش. این مادرشوهر زن‌دایی نیلوفره. خواهرشم اون طرف نشسته. الان میاد وایسا‏‏.‏‏


این مامان زینبه. اینم آرمان بچه‌شه. یه سال و سه ماهشه. الان دوباره‌ حامله‌س. دختر.‏


بعد مامانش یه دقّه ‌رفت تو حیاط، داداشه اومد از اول اینا رو معرفی ‌کرد. بعد اونم رفت داداش کوچیکه‌ اومد. یه دور هم اون همه رو تعریف کرد. آخراش من داشتم گریه‌ می‌کردم. ‏

تا ته دیدم. دو ساعت تمام. بزن برقصم نداشت. ‏