۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

33

تا یه ماه ِ دیگه باید یه مقاله بدم، وگرنه نمره پروژه‌م از هیچده شروع می‌شه. خوبیش اینه که پیرمرد (استاد راهنمام) یه رفیق داره تو کلّ ِ ایران تکه. قرار گذاشتیم امروز رفتیم پیشش این شکلی. دقیقن همین شکلی:

گفتیم یه سری کلمات قلمبه به ما یاد بده که باهاش یه ماهه یه مقاله از خودمون درکنیم.

۱۳۹۰ فروردین ۱۸, پنجشنبه

29

از صبح صدای فرز و چکش و جوشکاری تو مغزت باشه تا عصر. روز ِ تعطیلت هم هس مثلن.
بعد عصری بابا این رو بگیره دستش بگه بیا جاشیلنگی ساختم براتون.

هفته‌ی بعدش عمه‌هه بیاد بگه: عه! من چقد جاشیلنگی لازم داشتما! اینو من ببرم شما یکی دیگه برا خودتون بسازین.

۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

16

تو این تعطیلات من و شنگ تا ساعت سه صب می‌شینیم فیلم می‌بینیم... خیلی خوبه...


فقط بدیش اینه همه خوابن و مجبوریم با هدفون صداشو گوش کنیم...

۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه

۱۳۸۹ بهمن ۱, جمعه

10

من توی یه وَن می‌میرم. خودم می‌دونم. آخرین تصویر زندگیم هم اینه که راننده ترمز می‌کنه و این با سرعت میاد تو صورتم...


۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

9

امروز نیشستم کلّی آه و ناله کردم که چقد کار دارم و چقد سخته و چقد هوا سرده اصن و نمی‌شه از خونه درآی و اینا. شَنگ هم که کلن گوش نمی‌ده آدم چی‌چی داره می‌گه، گف بیا بریم خونه ما فیلم ببینیم.
هنو جمله‌ش تموم نشده بود من این شکلی دم ِ در بودم.